خاطرات شیرین رادینم

شاید در دنیا یک نفر باشی مانند همه...

اما بدان که برای ما تمام دنیایی و ما عاشقانه تا ابد دوستت خواهیم داشت...

ما برمیگردیم خونه.....

رادینم عزیزترینم،کار انتقالی من امروز درست شد...اصلا فکر نمیکردم اینقدر سریع همه چی جور بشه،وقتی ابلاغم اومد روی سیستم خیلی شوکه شدم،قلبم وایساد...آخه کمتر از دو هفته س که اقدام کردم.خدای مهربون رو هزار بار شکر میکنم. خیلی خوشحالم که برمیگردم خونه خودم.دوری از احسان برام خیلی سخت بود.دلم حسابی تنگ شده برای زندگی 3 نفره... ولی الان بینهایت نگرانم،به خاطر تو عزیزم.داراب که بودیم به لطف مامان پروین و مادر جون به ما خیلی خوش گذشت.هردومون خیلی راحت بودیم،حسابی به تو میرسین و من از هر جهت خیالم راحت بود که تو در آسایشی.(اگه میدونستم اینقدر سریع قراره کارا درست بشه حالا حالاها اقدام نمیکردم).حالا نمیدونم وقتی برگردیم خونه چی میشه،وقتی نیستم باید چی ...
9 آذر 1394

عشق من تولدت مبارک

روز میلاد تو معراج دستهای من است وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم. تو یکساله شدی نفسم...!؟ چه آرام... چه خوش... چه با عظمت... خدایا چقدر دوستم داری..ممنون... رادینم،یکدونه من دلم برای تمام روزهایی که با هم بودیم تنگ شد...به همین زودی... و آرامم برای روزهای خوب پیش رو... رادینم، صدای نفس هایت رو میشنوم...بویت مستم کرده...هر چند ثانیه یکبار نگاهت میکنم... چ حس و حالی دارم... باز هم چشم هایم خیس شد... هیچ حرفی برای گفتن نیست و هزاران حرف ناگفته... فقط بدان تمام هستی ام به نفس هایت بند است... تو آرام جان مایی شکر برای بارداری ام،شکر برای به دنیا اوردنت، شکر برای سلامتی ات، شکر برای احساس بکر مادری ام،شکر برای بالندگیت ماه زندگیم... شکر بر...
7 آبان 1394

دوازده ماهگی

عزیزترینم، رادین عسلی من دوازده ماهگیت مبارک مامانی.این ماه ما به خاطر تعمیرات خونه مامان جون رفتیم خونه باباجی ساکن شدیم.روزای خوبی اونجا داشتیم و به تو خیلی خیلی خوش گذشت. پسر بلا تو صبح ها همچنان سحر خیز بودی و ساعت 6-6/5 از خواب بیدار میشدی ( گاهی وقتا حتی زودتر) و با بیدار شدنت همه اهل خونه باید بیدار میشدن از سر و صدای تو.باباجی از این عادتت خیلی خوشش میومد و ذوق میکرد که سحر خیز هستی،البته برای منم خوب بود چون دیگه احتیاجی نبودساعت بذارم که بیدار شم برم اداره. جوجه من هنوز خیلی ذوق راه رفتن داری و از لحظه ای که چشمت رو باز میکنی دلت میخاد راه بری.همین که بیدار میشدی با مادر جون میرفتی تو کوچه و تا یک ساعت اونجا بازی میکردی.هرچی میبینی ...
5 آبان 1394

جشن تولد زنبوری

عزیزترینم،رادین جانم پنجشنبه 16 مهر اولین جشن تولدت رو برگزار کردیم،چون تو 5 محرم به دنیا اومدی و امسال روز تولدت مصادف میشد با 15 ام محرم من تصمیم گرفتم که به حرمت امام حسین و ماه محرم جشن تولدت رو زودتر برگزار کنم... جشن تولدت رومنزل عمو محسن گرفتیم.و تم تولدت رو زنبوری انتخاب کردم.تولباس زنبوری خیلی خیلی ملوس و خوردنی شده بودی عسل من.تولدت خیلی خوب بود و به همه مهمونامون خوش گذشت.همه خیلی تم تولدت رو دوس داشتن و ذوق کردن.همه بهت میگفتن زنبور کوچولو و پادشاه زنبورا... تو هم با وجود اینکه بدخواب شده بودی و قبل از شروع جشن خیلی اذیت شدی ولی تو جشن بادیدن بچه ها کم کم حالت بهتر شد و دیگه آخراش خوب بودی و بازی میکردی.عزیزم من برای تولدت خیلی ه...
23 مهر 1394

تو مرا مادر میخوانی و من آن را ناب ترین شعر زمان میدانم

عزیزکم،پسر آسمونی من،ماهه کوچولوی من،اولین باری که مامان گفتی سه شنبه 7 مهر ماه و آخرین روز 11 ماهگیت بود.اولین باری که مامان گفتی از ذوق دلم ضعف کرد،قلبم وایساد و هنوزم بعد از چند روز با هر مامان گفتنت همین حس رو دارم.عزیزکم،کوچولوی دوست داشتنی من،من جمنم و میدم برات،عمر منی،مامان گفتنت به من زندگی میده.خیلی ملوس و قشنگ میگی مامان... جوجه جونم دیشب ما عروسی دعوت داشتیم و من مجبور شدم تنهایی و بدون تو و بابا احسان برم.تو ساعت 6.5 عصر خوابیدی و من تو این فاصله کارامو انجام دادم و آماده شدم تا تو بیدار بشی و با اخلاق خوب بریم عروسی.اما تا 8 بیدار نشدی و من فکر کردم که چون از صبح نخوابیده بودی و خیلی خسته بودی تا صبح بخوابی(یه بار قبلا این طور...
9 مهر 1394

مادر بودن خیلی حس قشنگیه

مادر بودن خیلی حس قشنگیه ... وقتی بچه نداری همه بهت میگن وای یه وقتی نذاری بچه دار شیا ... اول حسابی تفریح کن و عشق و حال کن بعد ... که بچه فرصت همه چیز و ازت می گیره... که دیگه با بچه واسه هیچ کاری وقت نداری و … تو هم هی با خودت می گی وای یعنی واقعا اینقدر مادر شدن سخته ؟؟؟ ولی چطوریه که اینقدر بچه در طول روز و سال به دنیا میاد؟؟؟ چرا همه اینقدر واسه داشتن همین بچه که میگن چیزی جز دردسر نداره دارن تلاش می کنن و اینقدر این در و اون در میزنن واسه داشتنش ؟؟؟ وقتی جواب تست بارداری رو می خوای بگیری کلی استرس داری که اگه منفی باشه ... وای وای نه خدا نکنه ... کلی نذر و نیاز و دعا می کنی که اگه مثبت شد اینکارو می کنم و اونکارو می کنم و ......
9 مهر 1394

بدون عنوان

برام هیچ حسی شبیه تو نیست... تو پایان هر جستجوی منی... تماشای تو عین آرامشه... تو زیباترین آرزوی منی... پ.ن:1.نوشته شده در تاریخ 4/7/94 2.هنوزم یادداشت هام رو به شیوه سنتی مینویسم و هر موقع فرصتی بود به وبلاگ منتقل میکنم. 3.عزیزکم بعضی روزا تو اداره اینقدر دلم برای خنده هات و شیطنتات تنگ میشه که قلبم میخاد پاره بشه.این حسه من موقع دلتنگی تو اداره بود،از اعماق قلبم.
4 مهر 1394

یازده ماهگی

رادینم عزیزکم،تند تند داری بزرگ میشی.هر روز تغییر میکنی،هر روز یه کار جدید یاد میگیری...از 21 شهریور راه رفتنت کامل شد و تونستی بدون گرفتن تگیه گاه خودت بلند بشی و راه بری...از اول تا آخر حیاط خونه باباجون و پیاده روی میکنی...میتونی در اتاق رو ببندی و باز کنی و دیگه پشت در نمیمونی...دندونای بالا دارن درمیان و خیلی تو رو اذیت میکنن،یه روز دست من و کردی تو دهنت و با تمام وجودت فشار دادی و گازم گرفتی.خیلی به موبایل من و اهنگ عروسک قشنگه من وابسته شدی،به خصوص موقع خواب و من دارم سعی میکنم این عادت و ترک کنی.خیلی دوس داری که بری توی حیاط یا از خونه بری بیرون،داری حسابی ددری میشی...جانان کوچولوی مامان دیگه نمیشه چیزی رو از تو قایم کرد،دنبالش میگردی...
24 شهريور 1394

راه رفتن گل پسر

رادینم،گل پسرم،جوانمرد کوچک من 11 شهریور برای من یکی از بهترین روزای زندگیم بود.ساعت 8/10 دقیقه شب برای اولین بار کاملا مستقل تونستی راه بری.دفعه اول 2-3 متر تند تند رفتی و افتادی(فاصله دو تا مبل روبروی هم)بار دوم 2-3 متر و بار سوم 7-8 متر از اول تا آخر سالن خونه مامان جون.بعدش دیگه از هال به آشپزخونه و اتاق و .... من از هیجان دلم میخاست جیغ بزنم و بپرم بالا.قلبم تند تند میزد میزد و لبریز از شادی بود.اولین قدم هات خیلی ناگهانی بود و نرسیدم فیلم بگیرم اما دومین و سومین بارش ضبط شد. جوجه قشنگم،خودتم خیلی هیجان زده شده بودی.من و مامان جون و بابایی برات دست میزدیم و من هم جیغ و هورا.تو هم تند تند از این طرف به اون طرف میرفتی و با خوشحالی آواز میخ...
14 شهريور 1394