خاطرات شیرین رادینم

تو مرا مادر میخوانی و من آن را ناب ترین شعر زمان میدانم

1394/7/9 10:51
نویسنده : مامان زهرا
155 بازدید
اشتراک گذاری
عزیزکم،پسر آسمونی من،ماهه کوچولوی من،اولین باری که مامان گفتی سه شنبه 7 مهر ماه و آخرین روز 11 ماهگیت بود.اولین باری که مامان گفتی از ذوق دلم ضعف کرد،قلبم وایساد و هنوزم بعد از چند روز با هر مامان گفتنت همین حس رو دارم.عزیزکم،کوچولوی دوست داشتنی من،من جمنم و میدم برات،عمر منی،مامان گفتنت به من زندگی میده.خیلی ملوس و قشنگ میگی مامان... جوجه جونم دیشب ما عروسی دعوت داشتیم و من مجبور شدم تنهایی و بدون تو و بابا احسان برم.تو ساعت 6.5 عصر خوابیدی و من تو این فاصله کارامو انجام دادم و آماده شدم تا تو بیدار بشی و با اخلاق خوب بریم عروسی.اما تا 8 بیدار نشدی و من فکر کردم که چون از صبح نخوابیده بودی و خیلی خسته بودی تا صبح بخوابی(یه بار قبلا این طوری شده بود،از 6.5 خوابیدی تا 6 صبح فردا.فقط چند بار واسه خوردن شیر بیدار شدی).نخواستم اذیتت کنم و گذاشتمت خونه بخوابی و مادر جون قرار شد اگه بیدار شدی بهم خبر بده بیام تو رو ببرم.ساعت 9 بیدار شده بودی ولی مادر بهم چیزی نگفته بود چون خوش اخلاق بودی،غذا خورده بودی و با دوستات محمد رضا و محمد حسین حسابی سرت گرم شده بوده تا ساعت 11.5 که دیگه کم کم بهونه من و گرفته بودی البته بدون گریه.منم زود شام خوردم و اومدم خونه.تا من و دیدی کلی ذوق کردی و خودت و انداختی تو بغلم و بهت یه کم شیر دادم.که زیادم نخوردی و فهمیدم که زیاد گرسنه نبودی و بیشتر دلت آغوش مامان میخاسته...عزیزکم نمیدونی اون لحظه چقدر حسه خوبی داشتم.از این وابستگی و نیازت به آغوش من و نوازش من.چقدر خوشحالم میکنه،چقدر بهم انرژی میده و من چقدر به خودم افتخار میکنم... کلی بغلت کردم و باهات بازی کردم و شعر خوندم و ...حدود ساعت 12.15 هم خیلی راحت و آرووم خوابیدی. پسرم،رادینم خییییلللللی دوست دارم،تو جون من و عشق منی...همه لحظه های زندگیم با بودنت قشنگه...
پسندها (2)

نظرات (0)