خاطرات شیرین رادینم

هوررااا رادین جونم چرخید

رادینم،عزیزکم،کوچولوی من امروز بالاخره خودت برگشتی!! ساعت 12.20 از خواب بیدار شدی،شیر خوردی و گذاشتمت رو زمین بازی کنی.منم کنارت نشسته بودم و از بازی کردنت کلی عکس گرفته بودم.داشتم عکسا مرتب میکردم که یهو متوجه شدم داری برمیگردی!!! چقد ذوق کردم مامانی،اشک تو چشام اومده بود از خوشحالی! گوشیم تو دستم بود همون لحظه ازت فیلم گرفتم...تا الان 10 بار فیلمو نگاه کردم.عاشقشم....( فیلمو نه ولی عکساتو همون موقع گذاشتم تو واتس اپ واسه همه فامیلا.همه کلی ذوق کردن و بهم تبریک گفتن) عزیزم از وقتی سه ماه و نیمه بودی بعضی وقتا برمیگشتی به پهلو و ما فکر میکردیم به زودی برمیگردی!!!به همین خاطر زود بردیم تو رو ختنه کردیم.همش میگفتیم دیگه تا هفته دیگه ب...
6 ارديبهشت 1394

تولد یک وبلاگ

بالاخره موفق شدم  6 ماه بعد از تولدت این وبلاگ رو بسازم!!!!! عزیزدلم،ماه آسمونم از دومین ماهی که تو دلم بودی خاطراتم و احساساتم رو هر زمانی که حس نوشتن داشتم یا حرف گفتنی بوده تو دفترم یادداشت کردم.من هیچ وقت اهل خاطره نوشتن و کلا نوشتن نبودم اما اینقدر اون روزا برام خاص و دوست داشتنی بود و اینقدر حال خوبی داشتم که تصمیم گرفتم بنویسم.p> میدونستم که اون احساسات و اون روزا و اون لحظه ها ناب و تکرار نشدنیه،روزای دو نفره بودنمون. خاطراتت رو تا 4 ماهگی نوشتم و حالا که برمیگردم و اون خاطرات رو میخونم خیلی لذت میبرم تصمیم گرفتم از این به بعد خاطراتت رو و روزهای شیرین بزرگ شدنت رو به همراه عکس هات اینجا ثبت کنم.به امید روزی که خودت بزرگ بشی ...
2 ارديبهشت 1394

تولد رادین

پنج شنبه 8/8/93 ساعت 4.20 دقیقه عصر جینگیل کوچولوی ما با وزن 3250 و د 51 سانتیمتر قدم به دنیای ما گذاشت...                                          یه اتفاق توصیف نشدنی... یه حال عجیب... یه حس فوق العاده خاص... عزیزدلم،از همان روزی که تو را در وجودم احساس کردم روز تولدت رو جشن گرفتم. 9 ماه هر روزش برایم متولد شدی و روز جدیدی را برایم آفریدی... وحالا مادر شدن را که با زل زدن به چشمان روشن تر از آفتابت و فشردن دستان کوچکت میشود فهمید را به من هدیه دادی... من هم برایت یک هدیه ناچیز دارم،همه زندگی ام...
31 فروردين 1394